....

ساخت وبلاگ
باید بنویسم وگرنه این حجم از خارش مغزی منو دیوونه میکنه..بدبختی با هیچ کسی هم نمیتونم درموردش صحبت کنم ....تعطیلات گذشته قرارشد یه سفر کمپی بریم اطراف تهران با گروهی که من نمیشناختمشون اما میدونستم ارمنی هستند..با خودم گفتم طبق تجربه های قبلی که با گروههای مختلف دارم هرکسی سرش به کار خودشه دیگه ..اونا نهایت یه گوشه میشینند چیپس و ماست و درینکشون رو میخورند ؛ ما هم اینور از طبیعت و مناظر و هوا و مدیتیشن و این صحبتها استفاده میکنیم و توی خلوت هم به درونیات و معنویات و مراسم خودمون میرسیم ..یعنی برداشتم این بود که کاری به کار هم نداریم ...القصه فقط اینطوری بهتون بگم که آخرین چیزی که داشتم همون معنویات و درونیات و مدیتیشن و سایر مسایل بود:)..این جماعت از وقتی بیدار میشدند میخوردند و میرقصیدند و موزیک با وولووم بالا میگوشیدند تا وقتی که به سختی یکی دوساعت بیهوش میشدند تا بعد دوباره راند بعدیشون شروع بشه...اون وسط اگر هم میرفتم دور از جمع و یه گوشه واسه خودم خلوت میکردم فکر میکردند بهم برخورده و توی قیافه ام و چون خیرسرم حجاب هم داشتم سه سوت قضیه وارد مسایل دین و مذهب و این چیزا میشد و گارد گرفتنها شروع میشد...لذا مجبور بودم با کمی فاصله از میز اونها خودمو سرگرم کنم و ماشالله اینقدر صداشون زیاد میشد که باید کلی دور میشدم تا صداشون نیاد ؛ و به خاطر امنیت و این صوبتا نمیتونستم خیلی هم از جمع دور بشم....خلاصه که در کنار حال خوبی که شب اول کنار آتیش داشتم یا وقتهایی که از معاشرت با یکیشون حالم خوب میشد یا تجربه یه طبیعت قشنگ و صدای آب و آسمون پرستاره و دیدن شهاب سنگ ؛ خیلی وقتا حس دوگانگی و تنهایی و گاهیی عصبانیت شدید و ....رو تجربه کردم..راستش بیشترین عصبانیتم مربوط به این بود که چرا .......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 32 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 15:47

میدونی چرا دلم براش تنگ میشه یا دوست دارم ببینمش و باهاش حرف بزنم؟؟ چون برام مصداق بارز بیخیالی و سرخوشی و درلحظه زندگی کردن بود...درواقع هیچی به هیچ جاش نبود و فقط به حال خوش خودش فکر میکرد .شاید کمی خودخواهانه باشه این رفتار اما به شدت نیاز به کسی دارم که اینطوری باهاش وقت بگذرونم..یعنی در تمام ساعتهایی که کنارشم فقط به همون لحظه خوشی که باهاشم فکر کنم و برام مهم نباشه فردا قراره چه اتفاقی بیفته...برای آدمی مثل من که سالها با یه نظم و ترتیب و دیسیبلین مخصوص به خودش زندگی کرده ؛ مجاورت و معاشرت با آدمهایی که میتونند این قالب رو بشکونند و منو از این قفس خلاص کنند ؛ ارزشمنده.برای همینه که من این روزها مدام باخیال اینکه کاش میشد چندساعتی بدون مزاحم یا نگاههای پرسشگر وقضاوتگر با این آدم وقت بگذرونم ؛ رویاپردازی میکنم:) .......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 33 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 15:47